از آن روزهایی خاکستری و گرفته است. هیچ صدایی از بیرون نمیاد و من فکر می کنم که تمام روز در رختخواب بمانم. مگر نه اینکه قراراست بعد ازاین هرکاری دلم خواست انجام دهم. نیم خیز می شوم و قرصم را میخورم و دوباره دراز می کشم.
به جستجوهام در ذهنم برای یاقتن علت دروغ گویی ادامه می دهم. مدتهاست که تمام ذهنم متوجه دروغگویی آدم های دور وبرم است.
سعی می کنم دروغ هارا دسته بندی کنم . دورغهایی که برای فریب دادن و یا جلب توجه یک شخص خاص است، دروغ هایی که برای پنهان کردن واقعیت هاست، دروغ هایی که برای انجام کار یا هدفی استفاده می شود وووو. اما یک چیز در همه مشترک است. کسی که دروغ می گوید درحقیقت به شعور دیگری و یا دیگران توهین می کند و خوب می دانم، که این موضوع بیشتر از همه من را آزار می دهد. چون دروغگو یا همان لحظه که می دروغ می گوید می داند که شخص مقابلش دروغ اورا می فهمد ولی ادامه می دهد و یا می داند که یک روزی این دروغ اشکار می شود و لی باز هم به دروغگویی ادامه دهد…
درحالی که دارم افکارم را دنبال می کنم، یکی زنگ می زند. ساعت را نگاه می کنم. 8 صبح است. با خودم می گویم حتمایکی میخواهد در را باز کنم که تبلیغات در صندوق بیندازد. با خستگی پهلو به پهلو می شوم. ولی دوباره صدای زنگ و این بار طولانی تر بلند میشود. با بیحوصلگی به سوی در می روم و می پرسم کی اونجاست؟صدایی نمی شونم ولی دوباره زنگ می زند.
در یک لحظه همه چیز مثل برق از ذهنم می گذرد . تو که دیگر از هیچ چیز نمی ترسی؟ در را باز می کنم. ولی از پشت چشمی نگاه می کنم . صدای پایش می آیدولی هنوز خودش را نمی بینم . صدای پا اشناست؟ یک جایی در دورهای ذهنم دنبال این صدا می گردم. دست و پایم یخ کرده . دیگر طاقت اینکه با پای برهنه و لباس کم از رختخواب بیرون بمانم را ندارم. حالا مقابل چشمی ایستاده است. کدام نیرو باعث شد دررا بی اختیا رباز کنم؟ نمی دانم.
با موهای اشقته که فقط دستی درآن فرو برده ام و با لباس خواب نازکی که حتی فرصت نکردم چیز روی آن بپوشم حالا در مقابل کسی ایستاده ام که یک روز بی خبر رفت!
چند لحظه به هم نگاه می کنیم. حرفی برای گفتن نیست. هر دو تغییر کرده ایم. در ظاهر او ولی مطئنم در باطن من. این اطمینان را خیلی وقتها که با دوستان قدیمی روبرو می شوم دارم.
از جلو در کنار می روم . می خواهیم همدیگر را بغل کنیم ولی هیچکدام اینکار را نمی کنیم. می گویم اینکه خانه من را از کجا پیدا کردی و کی امدی و غیره یک طرف اینکه من را در این حال و وضع غافلگیر کردی اصلا خوب نیست!
به خنده می گوید: تودر همه حال برایم دوست داشتنی هستی. می گویم: ولی من برای خودم در این وضعیت در مقابل دوستی از دورانهای خوش، اصلا دوست داشتنی نیستم.
روی یک صندلی گوشه اتاق می نشیند. حالا مقابل کمد لباسم ایستاده ام و نمی دانم چه بپوشم. چشمم به پیراهنی می افتد که از هشت سال پیش در کمد است . هی چاق و لاغر شدم و نشد آنرا بپوشم.
باز اندازه ام شده!
وقتی به اتاق بر می گردم همانطور اندیشناک در جایش نشسته. کنارش می نشینم و قهوره را مقابلش می گذارم و لی قبل از این که حرفی بزنم او می گوید: خوب تعریف کن.
می گویم تعریف؟ از چی بگویم! اینکه هشت سال برای بیخبری زیاد است! اینکه من آن آدمی نیستم که تو یک روز بی خبر گذاشتی و رفتی. اینکه خسته ام…مریضم و سرخورده و سرخورده و سرخورده از همه چیز و همه کس . اینکه مدتهاست از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم و در همان حال انتظار هر رفتاری را از هرکسی دارم و تو بویژه در این زمینه نقش جدی داشتی. فقط نمی دانم الان برای چی به دیدنم آمدی ؟
بغضش می ترکد. شانه هایش تکان می خورد و لی بسرعت خودرا آرام می کند. سرش را پائین نگه می دارد و سعی می کند به چشمان من نگاه نکند. مدتی به همان حال می گذرد. با صدایی خفه می گویم که متاسفم ناراحتت کردم ولی این چند جمله تمام حرفی بود که به خصوص دراین سالاهای پس از بیماری بارها در تنهایی به تو گفته بودم و همیشه نگران بودم که زندگی به من این فرصت را ندهد که به خودت بگویم. حالا بیا حرفهای دیگری بزنیم . دوباره به گریه می افتد. دستهای سردم را روی دسشت می گذارم ولی او آنچنان انهارا می فشارد که دردم می گیرد! به شوخی می گویم مثل اینکه باور نکردی من ادم سابق نیستم اگر کمی دیگر فشار دهی می شکند! برایش یک قهوه دیگر می ریزم . می گوید حرف زیاد دارم. می گویم من هم وقت زیاد دارم . تعریف کن اما یک شرط دارم. کمی سکوت می کنم به من نگاه پرسش امیزی می اندازد ولی لب باز نمی کند.
می گویم دروغ نگو! و به من این اجازه و یا حق را بده که هرجا فکر کردم دروغ می گویی، بگویم که نه باور نمی کنم. راستش را بگو….